هانا جونهانا جون، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 1 روز سن داره
مامان بهنازمامان بهناز، تا این لحظه: 37 سال و 6 ماه و 21 روز سن داره

هانا امید من و بابا

عاشق زندگیمم

یلدای ۹۷

سلام توت فرنگی خوشکلم. قربون ناز و اداهات و قر دادنات یلدای امسالم گذشت و همش یاد بلدای پارسال میفتادم که ابله مرعون داشتی و شب قبلشم تهران زلزله شد.😐😐امسال خونه عمو مجید جمع شدیم و شما کای خوش گذروندی.دوروز قبلشم توی مهد کلی عکسای خوشمل گرفته بودی که برات میزارم.خیلی دوستتت دارم هانای مادر اینم عکسای توی مهد که حسابی از ننه سرما ترسیده بودی و گریه کردی بودی و به من زنگ زدم و اومدم باهم توی جشن بودیم😍😄😄 و اینم یلدای پارسالت توی مهد که چقد کوچولو بودی و البته شبش دوندون شدی   ...
3 بهمن 1397

اولین های زندگیت

خوبی مامانی خوبی عزیز دلم. الان که داری میخونی اینارو چندسالته خانومم؟؟ هنوزم من رو خییییلی دوست داری؟ اینا رو برات مینویسم که بدونی بچگیلت چی بود و چی شد.همه هدفم از وبلاگ و نوشتن و عکس گرفتن اینه خانوم خوشکله من.. همیشه اولین ها خیلی قشنگن.اولین حرف زدنا اولین قدمها  اولین دوستها الان میخوام برات از اولین نقاشیت بگم توی مهد براتون یکسری کلاسای اموزشی گذاشتن که من اونایی رو که دوست داری ثبت نامت کردم. مثلا نقاشی و زبان و ژیمناستیک..به موسیقی و بلز علاقه ای نشون ندادی و یک جلسه رفتی و گفتی که دوست ندارم . مرداد ۹۷ اولین زیمناستیکت شروع شد که عاشق حرکاتش هستی اولین نقاشی توی کلاست هم اینه۷ شهریور ۹۷/ناگفته ن...
15 شهريور 1397

هفتیمن سالگرد عروسی مامان و بابا

هلوووو عزیز دلم. تازگیا همش سعی میکنی انگلیسی هر چیزی رو بدونی و هی سوال میکنی و الانم کلی کلمه بلدی.من اصلا اصراری ندارم تو این سن باهات انگلیسی کار کنم اما توی مهد یادگرفتی و خیلی هم علاقه نشون میدی برای همین الانم بهت گفتم هلوووو دختر خارجکی من😍😎 دهم شهریور ۹۰ بود که من و بابا رفتیم زیر یک سقف و امروز هم سالگرد اون روز قشنگ بود و برات که تعریف کردم میگفتی منم میام که برقصم😀😀 رفتیم باهم کیک بخریم که ست موی السا رو دیدی.این روزا خیلی عاشق السا و انا هستی.و همه جا با تاج و موی السا میای. برات خریدم و اومدیم بازم عکاسی. کیک مال ما بود اما صاحبش شدی😀😉و ما یک عسم باهاش نداریم😎😎 فردا شبش هم رفتیم بام لند و اونجا ...
15 شهريور 1397

سه و نیم ساله شدی عشقم

سلام دردونه من چقد تند تند داری بزرگ میشی نفس من انگار همین دیروز بود تو دلم شنا میکردی طبق معمول که عاشق کیکی ازمون خواستی برات کیک بخرم. وقتی اومدیم خونه دیدم به به دقیقا امروز که نهم مرداد هست سه نیم ساله میشی و چندتا عکس برای یادگاری ازت گرفتم اخخخخخ که نمیدونی چقد مامان دوستت داره.از این همه عشق به تو میترسم. ...
15 شهريور 1397

دوباره برگشتیم!!!تیر ماه ۱۳۹۷

سلام هانا جونم. الان که دارم مینویسم تو بعلم خواب رفتی و این خواب حاصل حدود ۲۰ تا قصه از بچگیهاته!! این روزا همش میخوای که خاطرات بچگی خودت رو بگم و من دیگه خاطره ای یادم نمیاد.یکهو یاد وبلاگت افتادم و از توی وبلاگ برات میخونم. با خودم گفتم چقد حیف شد که دیگه ننوشتم و فقط به اینستا گرام متکی شدم. برای همین تصمیم گرفتم قاطعانه که باز برگزدم و بنویسم. حال دلم این روزا زیاد خوش نیست. حدود یک هفته هست که تب میکنی و فردا باید ازمایش بدی میدونم روز سختی خواهد بود.اما چاره ای نیست. دیشب ۳۱ خرداد ۹۷ بردیمت شهربازی ارم و با امیر علی کلی بازی کردی.خوشحال بودیم از خوب شدنت که متاسفانه شب دوباره تب کردی و .... ان شالله که چیزی نی...
1 تير 1397

تهران گردی با بابا حمید و ....

گل گلدون من سلام. سلام همه زندگی من خوشکل طلا که میگن تویی ها😊 اینجا برات میخوام یکسری از عکسای گردشامون رو با باباحمید و عسل و مامان زهاراجون که باهموم اونده بودن تهران برات بزارم عشقم.خیلی خیلی خوش گذشت.حیف که کم بود و زود گذشت کاخ گلستان                 اینم عکسای روستای برغان   کاخ سعداباد     7         ...
23 شهريور 1395