هانا جونهانا جون، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 1 روز سن داره
مامان بهنازمامان بهناز، تا این لحظه: 37 سال و 6 ماه و 21 روز سن داره

هانا امید من و بابا

عاشق زندگیمم

هانا در مهد پیچک

شیرین زبون مامان سلام سلام دختر ۴ ساله من سلام غرغروی مامان این روزا قشنگ بزرگ شدنت رو میبینم و بعصی وقتا با بدقلقیت به فکر نوجوان شدنت میفتم تازگیا سریع قاتی میکنی و دو دقیقه بعدش هی عذرخواهی میکنی .نمیدونم دقیقا فازت چیه؟! به عبارتی توی بحران چهارسالگی هستی گفتم شاید دوست داشته باشی عکسهایی یادگاری از دوران مهدت تو این روزها داشته باشی .برای همین این پست رو نوشتم و عکسهات رو هم که برای مهدت هست میزارم برات عشق کوچولوی من               این گردش دیروزتون یعنی ۳۱ اردبیهشت تو حیاط مهده و مسابقه لی لی که گویا همش اول شدی قربون اون جدیتت بشه مامان ...
2 خرداد 1398

اولین اردوی هانای نازم

هانای مامان تو کی اینقدر بزرگ شدی که تنهایی بری اردو نفس من و بابا تا رفتی و اوندی من و بابا دل تو دلمون نبود اما باید از یکجایی شروع میشد اردو رفتنت اول بابا راصی نبود و گفت خطر داره اما وقتی اصرار شما رو دید و رییس مهد پیچک خانوم اسلامی و خانم رنجبر هم خیالمون رو راحت کردن.رصایت نامه رو امصا کرد و ... ۲۵ اردیبهشت ۹۸ شد اولین اردوی هانا طلا .که مقصد هم سرزمین عجایب پاساز تیراژه بود ️ ️ ساعت ۹.۵ که قرار بود راه بیفتین دل تو دلمون نبود.من و خاله الهام رخشی اومدیم یواشکی از پشت شمشادا نگاه کردیم و رفتنتون رو نظاره گر بودیم طی مدت بودنت هم تو اردو چند بار زنگ زدم مهد و امار گرفتم خلاصه بخیر و خوشی ساعت ۱ شد و برگشتی و دل...
26 ارديبهشت 1398

هانا قری

هانا جونم این روزها خیلی اهل قر و فر شدی و تا میگم بیا عکس بگیرم برام ژستای باحال میگیری.اینم عکسای بهار امسالت. امسال دارم کم کم میبرمت کلاس اموزشی.فعلا فقط نقاشی میبرمت و اولین کلاست رو برای اینکه عصر باشه فرهنگسرای انقلاب تحت نطر خانم مهدخت محمدی دارم میبرم و اونجا دو سه تا دوست جدید پیدا کردی به اسمای یسنا و دلنیا که منم با ماماناشون دوست شدم اینم جشن روز معلم که برای خانم محمدی گرفتیم قرار بود کلاس شنا هم ببرم اما تو چون از مامان جدا نمیشی و تنها نمیری فعلا کنسل شده تا بزرگتر شی عروسک کوچولوی مامان خودم و بابا هم میترسیم که بخوای تنها باشی و توی استخر تنها بری ...
17 ارديبهشت 1398

عروسک خوش سفر مامان

سلام نفس مامان قربون قد و بالات بشه مامان. هانا تو عششششششق من و بابایی اردبیهشت رفتیم با عمو مجید و امیرعلی جون خوانسار و محلات که کلی بهت خوش گذشت.برات عکسات رو میزارم که بعدنا که اومدی و دیدیشون کیف کنی گل نازم.برات بگم که هوا سرد بود و بالاخره اونجا توی گلستانکوه برف دیدیم و کلی برف بازی کردیم😊😊😊                               ...
17 ارديبهشت 1398

جشن تولد چهارسالگی

سلام خانوم چهارساله ما بالاخره روز موعود و جشن السا فرا رسید و شد هجدهم و عمه ها و عموها و مامانی اومدن تهران و ما برات جشن مفصل گرفتیم. دو سه روز قبلش وسایل تم السات رو پیک اورد و کلی ذوق کردی.الهی قربون دنیای کوچیکت بشم.همش میپرسیدی چندتا دیگه بخوابم تولدم میشه؟😍😍 و بالاخره پنجشنبه شد و صبح با ذوق تولد بیدار شدی . الهی دورت بگردم که تا عصر بشه و مهمونات بیان هی قدم زدی و به وسایلت نگاه کردی و انتطار کشیدی. من و بابایی هم تدارک پدیرایی رو دیدیم و تو به وصال تولدت رسیدی و کلی کادوی باب میلت رو گرفتی الهی ۴۰۰ ساله بشی مادددررر جون   ...
23 بهمن 1397

چهارسالگیت مبارک دردونه من

سلام عروسک نازم اخه کی تو اینقدر بزرگ شدی خانوم طلا🤗 قربونت برم که اینقدررررر زود گذشت و شدی دوست و رفیقم.باهام بیرون خرید میای و برام نظر میدی.برای ارایشم هم نطر میدی و رنگ رژ انتخاب میکنی.خیلی هم خوش سلیقه ای.😙 عصرا باهم میشینیم و عصرونه میخوریم و باهم حرف میزنیم. یادم میاد که یک روزی ارزوم بودی .ارزوم بود یک دختر خوشکل داشته باشم و الان رویای من شده هانا.شده نفس من برات بگم از جشن تولد چهارسالگیت. امسال خیلی ذوق داری و عاشق تم السا هستی.دیگه خیلی زیاده از حد😣 کل وسایلت السا هست و هر چی هم میبینی الساس دیگه ...😓😓😓 تب این تم هم توی مهدتون خیلی زیاده و همه دوستات هم تم السا داشتن و تو هم هر روز از من میپرسی که مامان ب...
16 بهمن 1397