هانا جونهانا جون، تا این لحظه: 9 سال و 2 ماه و 29 روز سن داره
مامان بهنازمامان بهناز، تا این لحظه: 37 سال و 6 ماه و 18 روز سن داره

هانا امید من و بابا

عاشق زندگیمم

دل نوشته های مامان نازی برای دخمل عزیزش

سلام عروسک مامان خوبی دخمل نانازم توی دل مامان بهت خوش می گذره؟ دیگه دل مامان جای تو نیست و باید بیای بیرون عزیزکم میخوای  دل مامانی رو خالی کنی؟میخوای بیای بیرون؟خوب من که دلم برات تنگ میشه عزیز دل مامان من بهت خیلی عادت کردم الان 38 هفته و 6 روزه که لحظه لحظه عمرم رو با تو بودم.با تو خوابیدم و با تو بیدار شدم .با تو غدا خوردم و با تو خندیدم و هرازگاهی توی خلوتم باهات گریه کردم.تو بودی محرم رازم  که همه دلواپسی هام رو بهت می گفتم و تو آروم بهم گوش میدادی و با تکونات بهم میگفتی که آروم باش مامانی من هستم. مامان الهی فدای تکونات بشه که دلم براشون تنگ میشه.نمیدونم این که میگم اسمش چیه؟خودخواهیه یا یک حس مادرانه...
8 بهمن 1393

سیسمونی دختر قشنگم هانا جون

دختر عزیزتر از جونم فرشته معصوم من   عزیز دل مامان با وجود مشکلات من و فشار بالایی که داشتم و اینکه بابایی هم هر روز تا دیروقت مطب بود و مامان زهرا و .... هم همیشه پیشمون نبودن  که زیاد خرید بریم بازم سعی کردیم برات سیسمونی خوشکل تهیه کنیم.امیدوارم عزیز دلم ازش خوشت بیاد و به خیر و خوشی ازش استفاده کنی مامانی اینم عکسای سیسمونی نازدونه من                         ...
5 بهمن 1393

شب یلدای خوشکل مامان

سلاااااااااااام به روی ماهت دخمل ناناز من مامان دورت بگرده که اینقد خانومی خوبی همدم تنهایی های مامان؟؟؟خوبی انیس و مونس من؟؟؟؟؟؟ امروز که دارم برات مینویسم 35 هفته و یک روز داری و دارم با شوق دیدنت روزهارو میگذرونم.البته یک حس عجیبی دارم از یک طرف دیگه این روزای آخر سخت شده و دلمم برات پر میکشه و دوست دارم زود بیای بغلم و از طرف دیگه خیلی بهت عادت کردم و میترسم که اگه از وجودم جدا شی خیلی دلم بگیره. توی این مدت خیلیا اومدن پیشمون و رفتن ولی منو تو همش با هم بودیم و تو منو تنها نگذاشتی .شدی همدم و همراه من . صبحا با عشق کردن با تکونات پا شدم و روزها رو با حرف زدن باهات و درد و دل کردن باهات شب کردم و شبا را با بغل کردنت و بوس...
16 دی 1393

دخترم...........

سلام دخترم سلام برگ گلم سلام عشق بابا وحید الان که دارم این مطلب رو برات می نویسم تقریبا نیم ساعته که مامان زهرا و خاله بانو ازمون خداحافظی کردن و رفتن.وقتی که در رو بستن و رفتن یهو دلم گرفت و بازم تنها شدیم.برا همین دلم خواست که برات بنویسم. این چند وقتی که پیشمون بود خیلی خوب بود مهمونی رفتیم مهمون داشتیم.شبا دور هم می نشستیم و حرف میزدیم.خیلی هم بنده خداها تو زحمت افتادن همه زحمتا رو کشیدن و همش غدا پختن و شستن و .. و نگذاشتن مامانی کار کنه تا ملوسک مامانی آروم تو دلم لالا کنه. من به جات ازشون تشکر کردم ولی تو که به دنیا اومدی خودت با احترام بهشون ازشون تشکر کن. کاشکی همیشه همه کنار هم بودیم.ولی خوب .... ان شاا.. ...
17 آذر 1393

قد و وزن کوچولوی سی هفته من

ر سلام عروسک یک و نیم کیلویی مامان سلام دخمل قشنگم خوبی عزیز دلم؟ توی دل مامان جات راحته؟ من و بابایی داریم برای دیدن صورت ماهت لحظه شماری میکنیم .آآآآآآآآخ که چقد این انتظار شیرینه البته بعضی وقتا دوست دارم که همیشه توی دلم بمونی و کمترین فاصله رو باهات داشته باشم.تکون خوردنات اونقد دلچسبه که حاضر نیستم تموم شن.مطمئنم دلم برای شنا کردنات توی دلم تنگ میشه.   فسقلی عزیزم هفته پیش سه شنبه که 11 آذر بود و سی هفته و یک روز داشتی من و بابایی دختر یکی یدونمون رو بردیم سونوگرافی تا ببینیم در چه حاله؟!! مامان زهرا جون و خاله بانو هم پیشمون بودن و اونا هفته قبل پنجشنبه اومده بودن پیش مامانی که تنها نباشه و كلي...
12 آذر 1393

اتمام بیست و هشت هفتگی خانوم طلا

سلام وروجک شیطون بلا ماه گرد هفتمت مبارک امروز دخترم وارد هفته بیست و نهم شد ر و  مامانی دختر عزیزش رو برد دکتر تا بازم با شنیدن صدای قلبش عشق کنه.اونقده بلا شدی و تکون می خوری که وقتی خانوم دکتر داشت صدای قلبت روگوش می داد هی فرار می کردی و می رفتی یه گوشه دیگه و اونم بنده خدا هی دنبالت می گشت. ماشالا ماشالا اینقد زیاد و محکم لگد می زنی که دیشب نصفه شب دیگه بی خیال خوابیدن شدم و شروع کردم به ناز کردن و صحبت کردن باهات. راستی دختر تو چقد خوش قدمی......... به خدا از وقتی اومدی همش برامون برکت آوردی.امروزم کلی به نفع جیب بابایی کار کردی!!!!!!!!!!! آخه خانوم دکتر تا قبل از طرح حذف زیر میزی برای جرا...
27 آبان 1393

روزای قشنگ من و دخترم در کرمان

سلام به کوچولوی 7 ماهه مامانی خوبی دختر نازم؟ مامان فدای قدو بالات بشه که داری بزرگ میشی و مامانم  هی بزرگ و بزرگتر!!!!!! امروز دقیقا 24 روزه که کرمانیم و از بابا جونی دوریم.قربون بابات برم که به خاطر راحتی من و تو خودش این مدت تنهایی و سختی کشید و خم به ابرو نیاورد. ااااااااااخ که نمیدونی چقد دلم براش تنگ شده. ایشالا فردا با دختر نازم که 23 آبان میشه میریم پیش بابایی. دخترم خیلی خوشحالم که تو و بابا وحید رو دارم.دیوانه وار دوستون دارم این مدتی که اینجا بودیم مامان زهرا و بابا حمید ،خاله الهام و دایی ها  و .....هیچی برامون کم نگذاشتن و همش به فکر راحتی من و قند عسلم بودن.خیلییییییی دوسشون دارم  و ازشون مت...
22 آبان 1393

خرید سیسمونی

سلام به خوشکل طلای خودم.سلام به دخمل شیطون و عزیز خودم. مامان فدای دست و پاهای کوچولوت بشه که اینقد خوشکل تکونشون میدی و به مامان میگی که هستی.ضربه هات اینقد محکم شده که شبا باهاشون بیدار میشم .تازه بعضی وقتا میری یه گوشه دل مامان گوله میشی و کامل میشه لمست کرد.الهی قربونت برم این روزا مامان زهرا پیشمونه و حسابی داریم حال می کنیم.بخور و بخواب.منم که استعلاجی دارم و کلی بهمون داره حال میده و دیگه خبری از صب زود پا شدن نیست . اما فقط حیف شد که با وجود برنامه ریزی ها برای خرید سیسمونیت من فشارم با راه رفتن بالا میره و خیلی حالم بد میشه و دکترم هم اجازه نداد که زیاد راه برم و حتی بهش گفتم میخوام سیسمونی بخرم گفت فعلا فقط استراحت.ذو سه ...
28 مهر 1393

تولد مامانی و عید غدیر

سلللللللام به خوشکل طلای خودم عیدت مبارک خانومی.این سومین عید دختر نازمه .اولیش عید فطر دومیش عید قربان بود و اینم عید غدیر. ایشالا زیر سایه حضرت علی تن و روحت همیشه سالم باشه عروسک ملوس من بیست مهرم(شب عید) تولد مامان نازی بود.که بابایی براش تولد گرفت .امسال تولدم با همیشه فرق داشت یک تولد خاص با حس خاص.موقع شمع فوت کردن یه وروجک تو دلم شنا می کرد و انگار میخواست بیاد بیرون.الهی قربون لگد زدنات بشم. تازه امسال یک مهمون عزیز ذاشتیم اونم مامان زهرا جونی بود.الهی فداش بشم هفدهم عصر اومد پیشمون تا هم تنهایی من و دختر قشنگم رو پر کنه هم اینکه برای نفس من سیسمونی بخره. روز عیدم توی این روز قشنگ اولین خریدت رو که سرویس ...
22 مهر 1393