هانا جونهانا جون، تا این لحظه: 9 سال و 2 ماه و 1 روز سن داره
مامان بهنازمامان بهناز، تا این لحظه: 37 سال و 5 ماه و 21 روز سن داره

هانا امید من و بابا

عاشق زندگیمم

بیست هفتگی دختر نازم

دختر نازم ، عروسک قشنگم ، همدم تنهایی ها و غربت مامان بیست هفتگیت مبارککککککککککک   خدایا شکرت که تونستیم تا الان از هدیه آسمونیمون خوب مراقبت کنیم. فرشته کوچولوی ما دیروز بیست هفتگیش تموم شد.   آخ که مامان قربونت بشه دقیقا همین تعداد هفته بگذره میای توی بغلم.وای که چقد دوست دارم زودتر اون دست و پای کوچولوت رو که باهاشون به مامانی ضربه میزنی زودتر ببینم.الهی فدات بشم که اینفد تکونات زیاد شده .دیشب چنان ضربه ای زدی که کاملا تکون شکم مامانی از بیرون دیده شد.واااااای که چه حسی بود تونستم با تموم وجودم حست کنم.دستم رو گذاشتم روی دلم و از خوشحالی گریه کردم.بابایی هم که همش آمار تکون خوردنات رو میگیره کلی ذوق کرد.الهی ...
1 مهر 1393

تعیین جنسیت جوجه مامان

سلام  نفس من و بابایی سلام دردونه دل من و بابا وحید سلام جوجوی من که بلاخره فهمیدم دخملی یا پسر!!!!!!!!!!!! تا امروز نمیدونستم که باید به موهای جوجوم گل سر بزنم یا اینکه بعدنا  تنش کت و شلوار دامادی بکنم..... ولی بالاخره فهمیدم فندق کوچولوی من وقتی که دوتایی از کرمان برگشتیم یک غروب دلگیر جمعه بود اما وجود تو و بابا وحید مهربون مامانی رو آروم کرد.تنها شدن بعد  45 روز بودن و عادت کردن به مامان زهرا و بابا حمید و... سخت بود اما وجود تو انگار بهم نیرو و حس عجیبی داده بود و با همیشه فرق داشتم . مامانی کلی باهات عشق می کنم. روزا کلی باهات بلند بلند حرف میزنم و برات از همه چی تعریف می کنم ...
1 مهر 1393

دیدن دست و پاهای فرشته کوچولوی من و اولین تکونات

روز 24 تیر طبق درخواست خانم دکتر با انجام یکسری آزمایش که داده بود با بابایی رفتیم مطب دکتر.عمه مهلا هم چند وقتی بود اومده بود تهران.هر سال تابستونا میاد یکم تهران پیش ما و عمو مجید میمونه.امسالم زودتر اومد تا یکم تنهایی های سخت مامان رو پرکنه .(مرسی عمه جون) مامانی خیلی روزای سختی رو گذروندم.همش حالت تهوع و .... و فشار پایین.و از همه بدتر سرکار رفتن و تنها بودن .اونقد حالم بد میشد که چیزی نمیتونستم بپزم.میخوابیدم تا بابا وحید بیاد اونم شبا 9.5 میومد و چیزی هم زیاد بلد نبود بپزه .مامان زهرا و بابا حمیدم اون ور همش نگران و به فکر بودن.ولی بیچاره ها کاری از دستشون برنمیومد.آخه مامان زهرا جون دستش شکسته بود و درگیر عمل و جراحی دستش بودن.و...
1 مهر 1393

تپش قلب دوم مامان

قشنگ ترین صدای زندگی تپش قلب توست با شکوه ترین روز دنیا تولد توست پس برای من بمان و بدان که عاشقانه دوستت دارم نی نی قشنگم.آسمون زندگی من ، اول ازت معدرت می خوام که این مطلب ها رو همون روزا برات ننوشتم.آخه مامان سه ماه اولی که خدا بهش فرشته بخشیده بود همش حالش بد بود و فشارش پایین !!.همش سرم و خواب و .... ولی قول میدم دیگه همیشه به موقع برای خوشکلم بنویسم تا اینکه ایشالا یه روزی برسه که خودت خاطراتت رو برای خودت بنویسی عروسک قشنگم برات بگم از روزهایی که من و بابا وحید روزها رو توی تب و تاب شنیدن و دیدن قلب کوچولوی تو سپری کردیم .بابا همش تو اینترنت بود و اطلاعات جمع می کرد .بعضی و...
1 مهر 1393

خدایا شکر که لایق مادر شدنم.....

روز 19 خرداد بعد از اینکه تموم شب رو من و بابایی نخوابیده بودیم رفتم آزمایشگاه بیمارستان خودم و به همکارم توی آزمایشگاه گفتم  می خوام تست بارداری بدم.آزمایش خون رو دادم و رفتم درمانگاه خودم.قرار شد ساعت یک جوابش رو بهم بدن تا ظهر فقط چشمم به ساعت بود و انگار عقربه ها تکون نمی خوردن.باباتم هی زنگ میزد و منتظر بود.بالاخره ساعت یک شد و رفتم آزمایشگاه.پاهام یاری نمی کرد وقتی رسیدم هنوز جوابش چاپ نشده بود و توی کامپیوتر رو نگاه کرد و گفت بتات 500 !! مامانی بتای بالا یعنی مادر شدن یعنی عروسک داشتن.. ی لحظه رفتم تو آسمونا  و تمام صورتم داغ شد .فورا پرینتش رو گرفتم و اومدم بیرون و به بابایی خبر دادم اونقد خوشحال ...
18 شهريور 1393

معجزه آفرینش

از روزی که صدایت در وجودم طنین انداز شد ، شتاب تپیدن قلبم رو به فزونی یافت  امروز ثانیه ها نام تو را فریاد میزنند ومن در اوج عشق  خود را در پستوی زمان تنها حس نمیکنم ........   سوسوی ستارگان آسمان در التهاب آمدن تو بود  آمدی وآسمان وزمین را برایم بهشت کردی ...   عروسک مامانی ، من و بابا سال تحویل سال 93  بعد اینکه دیگه درسمون و سربازی بابایی تموم شده بود سر سفره هفت سین از خدا خواستیم که دیگه ما رو لایق بدونه و بهمون یه فرزند سالم و صالح هر وقت که خودش صلاح بدونه عطا کنه .و حتی وقتی که داشتیم از شهر بابا  برمی گشتیم و رفتیم پابوس آقا امام ...
18 شهريور 1393

سرآغاز

یا رب این نو گل خندان که سپردی به منش ......... میسپارم به تو از چشم حسود چمنش   سلام ... سلام به همه دوستان و عزیزانم که با شادی من شاد می شن و با غم من غمگینتر سلام به عشقم وحید که  خاطرات قشنگ زندگیم  رو باعث شده و سلام به نی نی قشنگم که ثمره عشقه من و باباشه.. خوشکل مامانی می خوام برات از لحظه لحظه زندگیت بنویسم تا بدونی که چقد برا من و بابایی عزیزی می خوام بنویسم تا همیشه ردپای خدا رو تو زندگی خودت و مامان و بابا ببینی.. عزیز دل مامانی،امیدوارم  بعدا که اینا رو می خونی لذت ببری و اینو همیشه یادت بمونه که دیوانه وار دوست داریم...   ...
3 شهريور 1393