تعیین جنسیت جوجه مامان
سلام نفس من و بابایی
سلام دردونه دل من و بابا وحید
سلام جوجوی من که بلاخره فهمیدم دخملی یا پسر!!!!!!!!!!!!
تا امروز نمیدونستم که باید به موهای جوجوم گل سر بزنم یا اینکه بعدنا تنش کت و شلوار دامادی بکنم.....
ولی بالاخره فهمیدم
فندق کوچولوی من وقتی که دوتایی از کرمان برگشتیم یک غروب دلگیر جمعه بود اما وجود تو و بابا وحید مهربون مامانی رو آروم کرد.تنها شدن بعد 45 روز بودن و عادت کردن به مامان زهرا و بابا حمید و... سخت بود اما وجود تو انگار بهم نیرو و حس عجیبی داده بود و با همیشه فرق داشتم .
مامانی کلی باهات عشق می کنم. روزا کلی باهات بلند بلند حرف میزنم و برات از همه چی تعریف می کنم ، برات لالایی و قرآن می خونم .باهم غذا می پزیم و بی صبرانه منتظر اومدن بابا وحید جونی میمونیم.
خیلی روزای قشنگیه مامانی یه انتظار شیرین و پر از امیده .خدا ایشالا به همه نی نی بده تا با داشتنش حسابی لذت ببرن.
جوجوی عزیزم خیییییییییییلیییییییییییییییییی دوست دارم.
داشتم می گفتم ....آخر همون هفته یعنی 18 شهریور قرار بود بریم سونوگرافی سه بعدی و تعیین جنیست نخودچی مامانی
بابایی مرخصی گرفت و صبح چهارشنبه سه تایی با هم رفتیم مرکز سونوگرافی دکتر دلیری
وقتی رسیدم اونجا یه وروجک تو دلم هی تکون می خورد و تا به بابا وحید میگفتم ذوق می کرد و قربون صدقت میرفت.انگار فهمیده بودی میخواییم چشم چرونی کنیم و قدو بالای نازت رو نگاه کنیم و داشتی قایم میشدی!!!
بالاخره نوبت مامان شد خیلی استرس داشتم و فقط برای دیدن بدن و صورت سالمت دعا میکردم.اول بابایی رو تو راه ندادن و من تنها رفتم تو.تمام بدنم یخ بود.قبل من یه خانم روی تخت بود که متاسفانه نی نیش رشد نکرده بود و نی نیش آخ شده بود.وقتی که دکتر بهش گفت چنان بلند بلند گریه می کرد که من سکته کردم.پاهام یاری نمی کرد بلند شم و یرم روی تخت.
به دکتر سلام کردم و دراز کشیدم.دکتر شروع کرد دنبال فندق من گشتن.از ترس نمیتونستم سوال کنم و فقط به مانیتور نگاه می کردم و صلوات میفرستادم.بعد چند دقیقه با صدای لرزون گفتم دکتر نی نی من رشد کرده؟اونم که فهمیده بود به خاطر خانم قبلی من خیلی ترسیدم کلی باهام مهربون حرف زد و از تو برام تعریف کرد..وقتی فهمیدم خدارو شکر عروسکم سالمه بعد شکر خدا جون مهربون تازه یادم اومد بپرسم که این کوچولو ی خوشکل دخمله یا پسر!!!!!
دکتر یک نگاه کرد و گفت مبارکه دخترههههههههههه
وای خدا جونم تو پوستم نمی گنجیدم.دلم همیشه یک دختر می خواست تا بشه عروسک من.
خدایاااااااا شکرت
اون موقع بود که بابارو صدا کردن تا بیاد و اونم دختر نازش رو ببینه.باباییت اومد و صورتش تابلو بود که خیلی استرس داره.ولی وقتی دید من می خندم و خوشحالم انگار خیالش راحت شد و عاشقانه صورت ماهه تورو نگاه میکرد.صورت دخمل نازش رو که میخواد مونسش بشه.
فیلم سه بعدیت خیلی قشنگ بود.انگار داشتی حرف میزدی و همش دهنت رو بازو بسته میکردی و با دستت کوچولوت صورتت رو ناز میکردی. و محکم چسبیده بودی به مامانی .انگار داشتی باهام حرف میزدی.ازینکه میدیدم چقد معصومی و نیاز به مراقبت داری اشک شوق تو چشمام جمع شد بود.دوست داشتم جونم رو بدم تا تو آروم لالا کنی.الهی فدای دخترم بشم.
من وبابایی نذر کرده بودیم برای سلامتییت گوسفند قربونی کنیم و همینطور توی مدرسه بچه های معلولم نذری بدیم.برای همین تا از مطب اومدیم بیرون زنگ زدیم به مامان زهرا ها !! که هردوتاشون دلواپس و منتظر خبر خوش بودن، و زحمت نذری ها رو بهشون دادیم و اونا هم با دل و جون و با خوشحالی قبول کردن .
بابا حسین زحمت خرید گوسفند رو کشیدن و با مامان زهرا زحمت پخشش رو توی تربت کشیدن.دستشون درد نکنه.اون یکی مامان زهرا !!و بابا حمیدم توی کرمان برای خانوم طلا نذری دادن. ایشالاکه قبول باشه.