هانا جونهانا جون، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 1 روز سن داره
مامان بهنازمامان بهناز، تا این لحظه: 37 سال و 6 ماه و 21 روز سن داره

هانا امید من و بابا

عاشق زندگیمم

تعیین جنسیت جوجه مامان

1393/7/1 11:32
نویسنده : مامان بهناز
3,238 بازدید
اشتراک گذاری

niniweblog.com

سلام  نفس من و بابایی

سلام دردونه دل من و بابا وحید

سلام جوجوی من که بلاخره فهمیدم دخملی یا پسر!!!!!!!!!!!!niniweblog.comniniweblog.comniniweblog.com

تا امروز نمیدونستم که باید به موهای جوجوم گل سر بزنم یا اینکه بعدنا  تنش کت و شلوار دامادی بکنم.....

ولی بالاخره فهمیدمniniweblog.comniniweblog.comniniweblog.com

فندق کوچولوی من وقتی که دوتایی از کرمان برگشتیم یک غروب دلگیر جمعه بود اما وجود تو و بابا وحید مهربون مامانی رو آروم کرد.تنها شدن بعد  45 روز بودن و عادت کردن به مامان زهرا و بابا حمید و... سخت بود اما وجود تو انگار بهم نیرو و حس عجیبی داده بود و با همیشه فرق داشتم .

مامانی کلی باهات عشق می کنم. روزا کلی باهات بلند بلند حرف میزنم و برات از همه چی تعریف می کنم ، niniweblog.com برات لالایی و قرآن می خونم .باهم غذا می پزیم و بی صبرانه منتظر اومدن بابا وحید جونی میمونیم.

خیلی روزای قشنگیه مامانی یه انتظار شیرین و پر از امیده .خدا ایشالا به همه نی نی بده تا با داشتنش حسابی لذت ببرن.

جوجوی عزیزم خیییییییییییلیییییییییییییییییی دوست دارم.

داشتم می گفتم ....آخر همون هفته یعنی 18 شهریور قرار بود بریم سونوگرافی سه بعدی و تعیین جنیست نخودچی مامانی

بابایی مرخصی گرفت و صبح چهارشنبه سه تایی با هم رفتیم مرکز سونوگرافی دکتر دلیری

وقتی رسیدم اونجا یه وروجک تو دلم هی تکون می خورد و تا به بابا وحید میگفتم ذوق می کرد و قربون صدقت میرفت.انگار فهمیده بودی میخواییم چشم چرونی کنیم و قدو بالای نازت رو نگاه کنیم و داشتی قایم میشدی!!!niniweblog.com

بالاخره نوبت مامان شد خیلی استرس داشتم و فقط برای دیدن بدن و صورت سالمت دعا میکردم.اول بابایی رو  تو راه ندادن و من تنها رفتم تو.تمام بدنم یخ بود.قبل من یه خانم روی تخت بود که متاسفانه نی نیش رشد نکرده بود و نی نیش آخ شده بود.وقتی که دکتر بهش گفت چنان بلند بلند گریه می کرد که من سکته کردم.پاهام یاری نمی کرد بلند شم و یرم روی تخت.

به دکتر سلام کردم و دراز کشیدم.دکتر شروع کرد دنبال فندق من گشتن.از ترس نمیتونستم سوال کنم و فقط به مانیتور نگاه می کردم و صلوات میفرستادم.بعد چند دقیقه  با صدای لرزون گفتم دکتر نی نی من رشد کرده؟اونم که فهمیده بود به خاطر خانم قبلی من خیلی ترسیدم کلی باهام مهربون حرف زد و از تو برام تعریف کرد.niniweblog.com.وقتی فهمیدم خدارو شکر عروسکم سالمه  بعد شکر خدا جون مهربون تازه یادم اومد بپرسم که این کوچولو ی خوشکل دخمله یا پسر!!!!!

دکتر یک نگاه کرد و گفت مبارکه دخترهههههههههههniniweblog.comniniweblog.comniniweblog.comniniweblog.comniniweblog.com

وای خدا جونم تو پوستم نمی گنجیدم.دلم همیشه یک دختر می خواست تا بشه عروسک من.niniweblog.com

خدایاااااااا شکرتniniweblog.com

اون موقع بود که بابارو صدا کردن تا بیاد و اونم دختر نازش رو ببینه.باباییت اومد و صورتش تابلو بود که خیلی استرس داره.ولی وقتی دید من می خندم و خوشحالم انگار خیالش راحت شد و عاشقانه صورت ماهه تورو نگاه میکرد.صورت دخمل نازش رو که میخواد  مونسش بشه.niniweblog.com

فیلم سه بعدیت خیلی قشنگ بود.انگار داشتی حرف میزدی  و همش دهنت رو بازو بسته میکردی و با دستت کوچولوت صورتت رو ناز میکردی. و محکم چسبیده بودی به مامانی .انگار داشتی باهام حرف میزدی.ازینکه میدیدم چقد معصومی و نیاز به مراقبت داری اشک شوق تو چشمام جمع شد بود.دوست داشتم جونم رو بدم تا تو آروم لالا کنی.الهی فدای دخترم بشم.niniweblog.com

من وبابایی نذر کرده بودیم برای سلامتییت گوسفند قربونی کنیم و همینطور توی مدرسه بچه های معلولم نذری بدیم.برای همین تا از مطب اومدیم بیرون زنگ زدیم به مامان زهرا ها !! که هردوتاشون دلواپس و منتظر خبر خوش بودن، و زحمت نذری ها رو بهشون دادیم  و اونا هم با دل و جون و با خوشحالی قبول کردن .

بابا حسین زحمت خرید گوسفند رو کشیدن و با مامان زهرا زحمت پخشش رو توی تربت کشیدن.دستشون درد نکنهniniweblog.com.اون یکی مامان زهرا !!و بابا حمیدم توی کرمان برای خانوم طلا نذری دادنniniweblog.com. ایشالاکه قبول باشه.

niniweblog.com

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)