هانا جونهانا جون، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 1 روز سن داره
مامان بهنازمامان بهناز، تا این لحظه: 37 سال و 6 ماه و 21 روز سن داره

هانا امید من و بابا

عاشق زندگیمم

دیدن دست و پاهای فرشته کوچولوی من و اولین تکونات

1393/7/1 11:30
نویسنده : مامان بهناز
317 بازدید
اشتراک گذاری

روز 24 تیر طبق درخواست خانم دکتر با انجام یکسری آزمایش که داده بود با بابایی رفتیم مطب دکتر.عمه مهلا هم چند وقتی بود اومده بود تهران.هر سال تابستونا میاد یکم تهران پیش ما و عمو مجید میمونه.امسالم زودتر اومد تا یکم تنهایی های سخت مامان رو پرکنه .(مرسی عمه جون)

مامانی خیلی روزای سختی رو گذروندم.همش حالت تهوع و .... و فشار پایین.و از همه بدتر سرکار رفتن و تنها بودنniniweblog.com.اونقد حالم بد میشد که چیزی نمیتونستم بپزم.میخوابیدم تا بابا وحید بیاد اونم شبا 9.5 میومد و چیزی هم زیاد بلد نبود بپزه

.مامان زهرا و بابا حمیدم اون ور همش نگران و به فکر بودن.ولی بیچاره ها کاری از دستشون برنمیومد.آخه مامان زهرا جون دستش شکسته بود و درگیر عمل و جراحی دستش بودن.ولی مامانی بابا وحید و بابا حسین تنهامون نگذاشتن و  قرار شد بیان پیشمون.

خلاصه عروسک قشنگم با سختی زیاد با توکل به خدا روزها رو گذروندم.ولی خیلی بد بود و خیلی گریه کردم!!!!!!niniweblog.com

تو همون روزا بود که به یمن قدمای کوچیک و پربرکتت جایی که دوست داشتم خونه پیدا کرده بودیمniniweblog.com و بابایی دنبال این بود که زودتر اونجا رو تحویل بگیریم تا از شر 4 طبقه پله راحت شیم.ولی یکم صاحب خونه اذیت کرد و کلی هم به ماها استرس وارد کرد.ولی خداروشکر بالاخره خونه رو قرار شد اوایل مرداد تحویل بده.

آهان داشتم از دکتر رفتن می گفتم!!!!!24 ام که رفتیم دکتر سونو رو که انجام داد شاخ در آورده بودم!فینگیلی من دست و پاهش کاملا معلوم بودniniweblog.com و هی تکونشوم میداد.وای که چقذ قشنگ بود.بابایی از تکون خوردنات فیلم گرفت و با ذوق به همه نشون میداد.خانم دکتر گفت نی نی شما امروز 9 هفته و 5 روزشه.اهی قربون سنت برم niniweblog.com

خلاصه عشق من ، برات بگم که مامان زهرا جون و بابا حسینم  قرار شد بیان پیشمون و بنده خداها اسباب کشی رو هم انجام بدن تا به من و قند عسلم فشار وارد نشه و تو راحت سر جات رشد کنی.خدارو شکر اونا 26 تیر که اومدن اوضامون بهتر شد .دستشون درد نکنه هوامو خیلی داشتن و همه زحمت اسباب کشی رو کشیدن.عمه مرضیه و آقا یاسرم اومدن تهران و حسابی با عمو مجید و زن عمو فریده کلی به زحمت افتادن.اونا کار میکردن و مامانی سرم میزد و بالا می آورد(ایشالا یه روزی جبران کنیم ناناز مامان).بالاخره 2 مرداد اومدیم خونه خودمون.فدات بشم که اینقد خوش قدمی و ما رو صاحب خونه کردی.

مامانی وبابایی حسین که رفتن مامان زهرا  و بابا حمید و دایی بهزاد و زندایی 6 مرداد مصادف با عید غدیر اومدن تهران.آآآآآآآآآآآآآآآآآی که چقد دلم تنگ بود انگار این مدت چند سال گذشته بود.تازه خاله الهام و جیگرای من عسل و ارسلان هم اومده بودن تهران ولی خونه بابای باباشون بودن .

بابا حمید که استاد کارای تعمیراتیه افتاده بود به جون خونه و ادامه کارابی بابا حسین رو انجام داد.مامان زهرا هم هی من رو تقویت می کرد و هوام رو داشت.شبا هم میرفتیم گردش تا حال و هوای من عوض شهniniweblog.com.آخه مامانی یکم حالت افسرده گرفته بودم که احتمالا به خاطر تغییر هورمونام بود.پنج شنبه شبم همه رفتیم خونه آقای مرادی(پدرشوهر خاله) و عسل طلا رو آوردیم پیش خودمون.فردا هم خاله الهامم اومد خونمون.عصر جمعه هم دایی و زندایی و بابای عسل رفتن کرمان ولی بقیه پیش من و تو موندن

ارسلان کوچولو یکم مامانش رو ادیت میکرد برا همین خاله الهام و اونا یکشنبه رفتنniniweblog.com

اما هنوز مامان جونی و بابایی و عسل رو داشتیمniniweblog.com.تو همون روزا 12 مرداد اولین تست غربالگریت رو انجام دادیمو 15 مرداد دکترت رو عوض کردم و با مامانی رفتیم پیش دکتر حنطوش زاده.همه چی خوب بود جز اینکه گفت جفت پایینه و بهم استراحت داد و مامانی هم خیلی دل دردای شدید داشت که نگرانمون کرده بود .دکتر گفت سری دوم غربالگری رو هم 24ام باید انجام بدی و اجازه مسافرتم بهم داد.

بیچاره بابا حمید که اصلا نمیتونه دور از خونش بمونه با وجود تمام کارهایی که داشت به خاطر نخودچی من تهران موند.کاملا حس میکردم حوصلش دیکه داره سر میره ولی خم به ابرو نمی آورد و همش غصه تنهایی من رو می خورد.خلاصه قرار شد تا آزمایش دوم من تهران بمونن و بعد اگه دکترم باز اجازه داد من رو هم با خودشون ببرن کرمان.

همه چی خوب پیش رفت و همه به جز باباب وحید رفتیم کرمان.خیلی دلم برای بابایی می سوخت و غصش رو می خوردم ولی خودمم روحیم خراب بود و شاید رفتن ب کرمان کمکم می کرد.

خلاصه 25 ام راهی کرمان شدیم و به توصیه دکتر هر نیم ساعت باباجونی نگه میداشت تا من راه برم  و نی نی نازم اذیت نشه.بابا وحیدم هی زنگ میزد و حالمون رو می پرسید.توی راه با عسل خیلی خوب بود.قربونش برم که با سن کمش همش به فکر من بود و می رفت یک گوشه جمع مینشست و می گفت خاله نازی تو دراز بکش تا نینی راحت باشه.بالاخره رسیذیم کرمان و روزها به خوبی و شادی و خوشحالی سپری میشدniniweblog.com ولی مامان همش دلشوره جدایی داشت و توی خلوتش یواشکی اشک می ریخت.

خونه خاله ایران بودیم که بابا وحید زنگ زد و گفت نتیجه غربالگری دومت هم خوب بوده گل نازمniniweblog.com

.یک روز توی ماشین 10 شهریور بود که داشتیم می رفتیم تولد سوگند(سالگرد عروسی من وبابا هم بودniniweblog.com)حس کردم تو دلم یه چیزی ضربه زد انگار تو بودی فندق مامان وای که چه حس خوبی بود ولی مطمئن نبودم .روزا همش منتظر بودم تکون بخوری ولی برام واضح نبود.تا اینکه روز جدایی من و تو از کرمان و همه عزیزام رسید.رفتم تو اتاق و یواشکی گریه کردم نمی خواستم مامان اینا و خاله الهام غصم رو ببینن.اومدم بیرون دیدم اونام دارن گریه می کنن ولی می خوان من نفهمم.خودم رو کلی نگه داشتم.موقع روبوسی با بابام و خاله الهام  بغضم ترکید.و توی مسیر فرودگاه  من و عسل و مامان  فقط گریه کردیم.خلاصه خودم رو به خاطر وجود تو و بابا وحید مهربونت که منتظرمون بود niniweblog.com آروم کردم و با همه خداحافظی کردم و سوار هواپیما شدم.تو اوج تنهاییی و ناراحتی بودم که دیدم یک چیزی تو دلم تکون خورد.وای خدا تو بودی اره تو بودی جوجوی من.خواستی بهم بگی مامان من هستم.تنها نیستیniniweblog.com.الهی فدات بشم .دورت بگردم عسل مامان.مرسی که به فکرم بودی و با تکونت آرومم کردیniniweblog.com.

خدااااااااااااااااایا شکرت.

niniweblog.comniniweblog.comniniweblog.com

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)