هانا جونهانا جون، تا این لحظه: 9 سال و 2 ماه و 27 روز سن داره
مامان بهنازمامان بهناز، تا این لحظه: 37 سال و 6 ماه و 16 روز سن داره

هانا امید من و بابا

عاشق زندگیمم

کروناااااا و زندگی ما

1399/3/21 2:10
نویسنده : مامان بهناز
405 بازدید
اشتراک گذاری
کوچولوی بی دفاع مادر سلام.خوبی عزیزم؟الهی همیشه شاد و سلامت باشی عروسکم و من بتونم ازت مراقبت کنم.این روزا خیلی روزای سختیه عزیزکم و پره از استرس و نگرانی و تشویش.

همه جا پر شده از اسم ویروس لعنتیه کرونا

امیدوام به همین زودی تموم شه و راحت شیم.

از بس که شستیم وضدعفونی کردیمو ماسک زدیم و دستکش پوشیدیم خسته شدیم.

عید امسالمونم کلش رو با وجود کلی برنامه ریزی های قبلی برای داشتن یک تعطیلات خوب نشستیم خونه تهران.و خیلییی روزای دلگیری تجربه کردیم.

هرچند که سعی میکردیم با پختن کیک و شیرینی و نون خودمون رو سرگرم کنیم اما به هر حال استرس این ویروس لعنتی خیلی اذیت کننده بود.
من و بابایی تصمیم گرفتیم مهدکودک نزاریم شما رو اما خیلییییی کار سختی بود.کسی رو نداشتیم تهران .هر چند هم که اگرم بود باید شرایز قرنطینه رو رعایت میکردیم و نمیبردیم.برای همین مرخصی میگرفتیم نوبتی.با هزاااار ور مکافات و ادا و اصول .اسفند و فروردین رو اینجوری طی کردیم.اردیبهشتم نصفشو بردمت خونه عمو.با رعایتتتت کامل اصول و پروتکل ها.ولییییی اونم خیلی سخت بود.ثبح زود بردن و طهرا برگردوندن و مسیر طولانی و باعث زحمت شدن زنعمو و ....
اینم عکسهای این دوران سخت و پر تنش و استرس.که امیدوارم خیر و خوشی تموم شه و خاطره شه فقط برامون و بعدنا بگییییم عجب روزای سختی بودو عزیرامون رو خدا حفظ کنه
این عکس اخرین روزیه که مهد رفتی و چهارم اسفند بود.


و دیگه رفتیم قرنطینه خانگی.و هیچ جا نبردمت.


و باهم کارای عجیب عریب و کاردستی های جورواجور درست میکردیم.
تا شد تولد بابایی ۱۷ اسفند وروز مرد و سالگرد عقد ما. قرار شد عمو اینا بیان خونمون و هم تو امیر علی دلتون واشه.هم جشن بگیریم.چون نمیشد کیک از بیرون خرید من و تو کیک پختیم و ....



با امکانات موجود قرنطینه ای جشن گرفتیم و بابایی هم برای من گل خوشکل خریده بود
خلاصههههه روزا گذشت و من و تو بابایی مراقب هم بودیم .تا اینکه عید شد.اما تصمیم گرفتیم جایی نریم که زنجیره گرونا شکسته بشه.اما همه رفتن
صبح روز عید من و بابا شیفت بودیم و قرار شد بهد سال تحویل بریم بیمارستان و من شما رو تو ماشین یا حیاط نگه دارم.






با قیافه های خوابالو با همه تماس تصویری گرفتیم و تبریک عید گفتیم و رفتیم سرکار.و یکم موندیم و من و تو زود برگشتیم خونه
ناهدر عید رفتیم خونه عمو و یکی دوروز اونجا موندیم تا تو و امیر علی دلتون واشه و تنهایی کمتر اذیتمون کنه.



اینم یک چندتا از هنرای شمانونت مثلا ادمه
و اون نقاشیتم قلبم رو به درد اورد از بس که معنا و مفهوم داشت‌.بچه ها تو خونه بودن و دکترا دستاشون رو داده بودن به هم و مراقبشون و کروناهم دور وبر خونه
و فرستادمش برای مسابقه گلرنگ که البته سرکاری بود
دیگه جونم برات بگه که کلی نونوا و قناد شدیم و پختیم و خوردیم و ..

عروب سیرده به در



اره دخترم اینجوری گذشت این دو ماه و خداروشکر که بخیر گذشت
پسندها (5)

نظرات (0)