هانا جونهانا جون، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 1 روز سن داره
مامان بهنازمامان بهناز، تا این لحظه: 37 سال و 6 ماه و 21 روز سن داره

هانا امید من و بابا

عاشق زندگیمم

خدایا شکر که لایق مادر شدنم.....

1393/6/18 12:37
نویسنده : مامان بهناز
1,795 بازدید
اشتراک گذاری

روز 19 خرداد بعد از اینکه تموم شب رو من و بابایی نخوابیده بودیم رفتم آزمایشگاه بیمارستان خودم و به همکارم توی آزمایشگاه گفتم  می خوام تست بارداری بدم.آزمایش خون رو دادم و رفتم درمانگاه خودم.قرار شد ساعت یک جوابش رو بهم بدن تا ظهر فقط چشمم به ساعت بود و انگار عقربه ها تکون نمی خوردن.باباتم هی زنگ میزد و منتظر بود.بالاخره ساعت یک شد و رفتم آزمایشگاه.پاهام یاری نمی کرد وقتی رسیدم هنوز جوابش چاپ نشده بود و توی کامپیوتر رو نگاه کرد و گفت بتات 500 !! مامانی بتای بالا یعنی مادر شدن یعنی عروسک داشتن..

ی لحظه رفتم تو آسمونا  و تمام صورتم داغ شد .فورا پرینتش رو گرفتم و اومدم بیرون و به بابایی خبر دادم اونقد خوشحال شد که باورم نمی شد.بابا سریع اومد دنبام و رفتیم پیش دکتر مهر آذین اویسی

با استرس رفتم توی مطب و جواب آزمایش رو دید و گفنت دراز بکش روی تخت تا سونو رو انجام بدم.دراز کشیدم و گفت بله ه ه  شما یک ساک حاملگی دارید ک 3.9  میلیمتره و داخل رحمه و الان 4 هفتشه.از تخمدان سمت چپتونم تخمک آزاد شده که احتمال دختر شدن رو بالا می بره.گفت دو هفته دیگه بیایید تا قلبش رو چک کنم  که تشکیل شده یا نه.تا اون موقع هم به کسی نگید چون خیلی وقتا متاسفانه قلب تشکیل نمیشه.

ولی اون خبر نداشت که نی نی من خیلی قویه و همه چیش به موقع رشد می کنه

رفتیم خونه بابات هی استرس داشت که اگه قلبش  تشکیل نشه چی؟ولی من مطمئن بودم که این دکتر خیلی وسواسیه و همه شرایط رو در نظر میگیره برا همین گفتم به همه بگه تا اوناهم خوشحال شن. روز تولد عمه مهلا بود که به مامان بابایی زنگ زدیم و خبر خوش اومدن فرشتمون رو دادیم .اونقد جیغ کشیدن و خوشحالی کردن که نگو و نپرس  و عصرش هم برات شیرینی داده بودن.تا شب همه بهمون زنگ زدن و اومدن  فرشته کوچولوی نانازمون رو  تبریک گفتن.

منم از همه خواستم تا برای سلامتی عروسک ما دعا کنند........

پسندها (1)

نظرات (2)

مامان آیهان
23 شهریور 93 23:48
بهناز جون اول از همه مامان شدنتو بهت تبریک میگم. امیدوارم فرشته کوچولوت صحیح و سالم به دنیا بیاد. میدونی یه جورایی باهم وجه تشابه داریم چون منم دور از خانواده بارداری وحتی زایمانمو سپری کردم. و الان به داشتن پسرم میبالم[سلام عزیزم.ممنون از اینکه به من سر زدی.به هر حال قسمت ما این بوده و منم دارم کم کم باهاش کنار میام.فرشتهکوچولوم داره تنهایی و غربتم رو پر میکنه.الان فقط سلامتیش برام مهمه.ایشالا که شما هم همیشه شاد و خوشبخت باشی]
عمه مهلا
15 آبان 93 14:04
به به عجب وبه قشنگی داره نفسه عمه جیگرررشو [سلام عمه جون مرسی چشات قشنگ میبینه]