هانا جونهانا جون، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 1 روز سن داره
مامان بهنازمامان بهناز، تا این لحظه: 37 سال و 6 ماه و 21 روز سن داره

هانا امید من و بابا

عاشق زندگیمم

معجزه آفرینش

1393/6/18 12:04
نویسنده : مامان بهناز
448 بازدید
اشتراک گذاری

از روزی که صدایت در وجودم طنین انداز شد ، شتاب تپیدن قلبم رو به فزونی یافت 

امروز ثانیه ها نام تو را فریاد میزنند ومن در اوج عشق 

خود را در پستوی زمان تنها حس نمیکنم ........

 

سوسوی ستارگان آسمان در التهاب آمدن تو بود 

آمدی وآسمان وزمین را برایم بهشت کردی ...

niniweblog.com

 

عروسک مامانی ، من و بابا سال تحویل سال 93  بعد اینکه دیگه درسمون و سربازی بابایی تموم شده بود سر سفره هفت سین از خدا خواستیم که دیگه ما رو لایق بدونه و بهمون یه فرزند سالم و صالح هر وقت که خودش صلاح بدونه عطا کنه .و حتی وقتی که داشتیم از شهر بابا  برمی گشتیم و رفتیم پابوس آقا امام رضا تورو ازون خواستم. برای همین چون توی تهران تنها بودیم و کارمون هم خیلی سخت بود و موقعیت های کاری بهتری برامون پیدا شد تصمیم گرفتیم بریم شهر مامانی یعنی کرمان. ولی متاسفانه این تصمیمون رو که مهمترین تصمیم زندگی من و بابا بود و خیلی هم براش برنامه ریزی کرده بودیم امکان پذیر نبود و بیمارستان مامانی باهاش موافقت نکرد و خیلی راحت با وجود اینکه خیلی براش دوندگی کرده بودیم کنسل شد.توی اردیبهشت بود که تموم آرزوهام  نقش بر آب شد . سکوت کردم و با ریختن اشک برای دلم دنبال مرهم بودم. خلاصه وقتی دیدیم که تهران موندگار شدیم شروع کردیم دنبال خونه گشتن تا بتونیم یه جای خوب و مناسب بخریم. از همه شنیده بودم که معمولا چند ماهی یا شایدم چند سالی طول می کشه تا یکی مامان شه.برا همین اصلا فک نمی کردم به این زودی ها خدا به من یکی از فرشته هاشو بده و بخواد که من مراقبش باشم.روزا که با بابا توی خیابونا نا امید ازین املاکی به اون املاکی می رفتیم حس می کردم نمیتونم راه برم.خیلی زود خسته می شدم و عرق می کردم.niniweblog.com فک می کردم به خاطر ضربه روحی که خوردم و شایدم به خاطر راه رفتن زیاد توی گرماست ولی نگو یه شیطون بلا داره توی وجودم برای خودش جا وا می کنه!!!niniweblog.com

بابایی چون دید که من بعد از ناامیدی از رفتنمون به کرمان خیلی روحیم خراب شده برام برای روز 21 خرداد بلیط هواپیما گرفت تا برم پیش مامان و بابام.niniweblog.com

اما فندق مامانی من حس کردم که یه اتفاقای داره تو ی دلم میفته چند وقتی حسای عجیبی داشتم و بدنم به هم ریخته بود اما اصلا انتظارش رو نداشتم که ....

به خاله الهام گفتم و اون چند بار گفت برو بی بی چک استفاده کن.ولی من چون فکرشم نمی کردم ، نخریدم.روز 18 خرداد بود که دل درد شدیدی هم داشتم ساعت 7 که از سر کار برمی گشتم با خودم گفتم اگه یک درصدم بااردار باشم چون می خوام برم مسافرت بهتره چک کنم تا با خیال راحت برم

اومدم خونه و بی بی چک رو استفاده کردم.داشتم صورتم رو می شستم و دزدکی به اونم نگاه می کردم یهو دیدم دو تا خط پررنگ روش درست شد با چشمای کف آلود فورا برش داشتم و با دقت نگاه کردم و دیدم که آره من مااااااماااان شدم..............

تموم بدنمم داشت می لرزید فورا صورتم رو شستم و اومدم دنبال گوشی از شدت هیجان چشمام هیچ جا رو نمیدید چند بار تا کنار گوشی رفتم ولی نمیدیدمش.با دستای  لرزون زنگ زدم به بابات با گریه شروع کردن به حرف زدن اونم باورش نشد و می گفت شاید بی بی چک خراب بوده نمیشه اعتماد کرد...

سریع به مامانم زنگ زدم و همه چی رو تعریف کردم مامانم زد زیر گریه نمیدونم برای چی ، ولی مطمئنم یک دلیلش شکر خدا بود

خاله الهام سریع بهم زنگ زد و گفت مطمئن باش که هستی.این تستا دقیقه و کلی قربون صدقه جنابعالی رفت.

تلفنا که تموم شد نشستم روی مبل و وقتی به خودم اومدم دیدم نیم ساعته که به دیوار خیره شدم و دارم فکر می کنم و اشک میریزم .هم ترسیده بودم و هم خوشحال بودم باورم نمی شد که دیگه باید مامان باشم و با خیلی چیزا خداحافظی  کنم ترسیده بودم که تو شهر غریب چطوری دوران بارداری رو بگذرونم .دم اذان بود پا شدم وضو گرفتم و با گریه با خدا شروع کردم به راز ونیاز...

گفتم خدایا خودت صلاح ندونستی برم کرمان و اینجا غریب و تنها بمونم، از طرف دیگه منو لایق دونستی و بی دردسر بهم هدیه دادی تورو به غریبی امام رضا کمکم کن  و خودت مواظب فرشته من باش.

اون شب بابات از مطب هی زنگ میزد خونه و سوال می پرسید که مطمئنی دوتا خطه؟خطاش پررنگه؟شبم زودتر از همیشه و خیلی سراسیمه اومد خونه و فورا بی بی چک رو نگاه کرد.دوتایی توی شوک بودیم تا صبح بیدار بودیم و به تو و آینده و ... فکر می کردم و اشک ریختم.اشک شوق از نعمتی که خدا من رو لایقش دونسته بود.

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)