هانا جونهانا جون، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه سن داره
مامان بهنازمامان بهناز، تا این لحظه: 37 سال و 6 ماه و 20 روز سن داره

هانا امید من و بابا

عاشق زندگیمم

مهد کودک رفتن نازدونه من

1395/2/22 9:47
نویسنده : مامان بهناز
232 بازدید
اشتراک گذاری

سلام دختر قشنگم.سلام ماهه من.سلام همه دار و ندار من.

خوبی عروسک مو فرفری من؟

خوبی دوست و رفیق من؟

مامان فدای صورت خوشکل تو بشه که شدی همدم و رفیق و هم زبونه من

عزیز دل مامانی'

بزار برات بگم از کابوسای شبانم.از تپشهای تند قلبم که نصفه شبا بیدارم میکرد.از اشکها و استرسام بخاطر ترس از تموم شدن مرخصیام و فکر مهد گذاشتن دردونه ام

واااای هانا جونم نمیدونی مامانی که چه روزایی رو گذروندم و چقد فکرم درگیر بود.اونقد حالم بد بود که همه میگفتن هانا هم اگه به مهد عادت کنه فک کنیم تو عادت نکنی به دوریش و مهد گذاشتنش.

خلاصه مامان جونم سعی کردم قوی باشم و توکل کنم بخدا.متوسل شدم به حضرت فاطمه و ازش مدد خواستم.

اینم یک دوره دیگه از زندگیم بود که باید قوی می بودم.

دوهفته اخر فروردین مهد بردنت رو شروع کردم که برای اول اردیبهشت که شروع به کارم بود آماده شی و دوناییمون عادت کنیم.روزا یکی دو ساعت میبردمت و خودم هم اونجا توی سالن مینشستم.روز اول فقط دو دقیقه تحمل کردی و با جیغ اوردنت دادن بهم.تمام بدنت میلرزید و قلبت تند تند میزد.الهی مامان برای اون قلب کوچیکت بمیره.همون قلب نازت که اولین بار توی سونو دیدم و اندازه ارزن بود و تند تند میزد.

روزا هی بردمت مهد و کم کم ساعتت رو زیادتر کردم تا اینکه بالاخره چهارشنبه یکم اردیبهشت از راه رسید.اون روز صبح با بابایی بردیمت مهد و تحویلت دادیم البته شما کلی جیع زدی و من سعی کردم بغضم رو کنترل کنم.پاهام میلرزید و هر چند قدم که از مهد دور میشدم قلبم فشرده تر میشد و نفسم سخت تر بالا می اومد.اما با یاد و توکل خدا و گفتن ذکر سعی میکردم خودم رو اروم کنم.رفتم روپوش پوشیدم و رفتم درمانگاه.اون روز اصلا مریض ندیدم.با هیشکی نمیتونستم حرف بزنم و چشمم فقط به ساعت بود.یکی دوبار اومدم مهد و از دور نگات کردم تا دلم اروم شه.تا ساعت 11 تحمل کردم اما دیگه توان نداشتم و پاس گرفتم و اومدم دنبالت.

خلاصه روزها کم کم گذشت و دختر نازم کم کم بهتر شد و با مهد و خاله هاش کنار اومد.خاله هات اصرار داشتن هر روز ببرمت که زودتر عادت کنی اما من بخاطر کمتر اذیت شدنت فعلا به مدت یکسال کارم رو نیمه وقت کردم و یک روز درمیون میبرمت مهد.

مهد کودک در کنار معایبش مزایایی هم برات داشت گلم.با دوستات بازی میکنی.ترست از غریبه ها کمتر شده و چیزای جدیدی هم یاد گرفتی و راه رفتنت هم بهتر شده.

منم سعی میکنم به مزایاش فک کنم تا خیالم راحتتر باشه  و دلم آروم تر

قربونت برم دختر معصوم و حرف گوش کنه من.

هانا جونم فقط این رو بدون که اگه سر کار میرم و مهد میبرمت چون مطمئنم به نفع هر دومونه.تنهایی و زیاد خونه موندن داشت دو تاییمون رو اذیت میکرد.تو هم بازی میخواستی و منم یکم تنوع و تغییر روحیه.

پس بدون که عاشقتم و محاله حتی به قیمت جونمم که شده کاری رو که برات بد باشه و اذیتت کنه انجام بدم.

تو همه وجود و زندگی من و بابا وحیدی و ما بهترینهای دنیا رو برات میخواهیم.

عاااااشقتیم وروجک شیطون بلا

 

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)