هانا جونهانا جون، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 6 روز سن داره
مامان بهنازمامان بهناز، تا این لحظه: 37 سال و 6 ماه و 26 روز سن داره

هانا امید من و بابا

عاشق زندگیمم

سخت ترین روزای من و هانا

1394/10/8 9:39
نویسنده : مامان بهناز
240 بازدید
اشتراک گذاری

سلام گل ناز مادر

سلام عزیز دلم

مامان قربونت بشم که اینقد مریضی کشیدی و اذیت شدی

الهی هر چی درد داری بیاد به جون مامانت که من اشکهای تو رو نبینم

واااااای که چقد سخته که آه و ناله جیگر گوشت رو بشنوی و اشکاش رو ببینی و نتونی کاری بکنی

هانا نازم باور کن بیشتر از خودت به پات اشک ریختم اونقد غصه تو رو خوردم که خودم مریض شدم مامان جون

خدا جوووونم تو رو به بزرگیت قسم دیگه ازین روزای سخت برای ما و برای هیچکس دیگه نیار

اره مامان جون برات بگم که کرمان بودیم و روزای خوشی رو داشتیم سپری میکردیم که یکدفعه یک شب تا صب شما تو خواب ناله کردی و گریه.فرداشم از ظهر حالت بد شد و اشکریزش و آبریزش بینی شدید و تب بالا

سریع بردیمت دکتر و گفت ویروسیه و دارو داد

فرداش یکم بهتر شدی اما شبش فقط جیغ میزدی و تا صب توی بغلم گرفتمت و نشستم تا شاید 10 دقیقه بخوابی و مامان زهرا و بابا حمیدم بیدار بودن.صب دوباره بردیمت دکتر و گفت گوشت عفونت کرده و اولین انتی بیوتیک عمرت رو شروع کردم.اما متاسفانه اسهال شدید شدی و ..

برای همین مریضیت دو هفته بیشتر کرمان موندیم تا خوب شی. و همینطورم من خوب شم.چون منم بدجور سرما خوردم.خلاصه 12 روز شبا تا صب گریه کردی و چندتا دکتر دیگه هم بردم و اما گوشت خوب نمیشد.روزای خییییلی بدی بود.همش فکرای بد میومد توی سرم و میگفتم مگه یک سرماخوردگی اینقد باید اذیتش کنه و شاید.. 

بالاخره یکم بهتر شدی و قرار شد برگردیم تهران پیش بابا

پنجشنبه برگشتیم تهران و شما دوروز کمابیش خوب بودی که یکدفعه بازم بیماریت بدتر شد و دوباره تب خیلی شدی جوری که مدام استامینوفن میدادم و با حال مریض خودم بالای سرت مینشستم.شنبش بردم پیش دکتر خودت و گفت گوشش هنوز خوب نشده و انتی بیوتیک سوم....!!!!

 همون شب بود که حس کردم بدنت یکم ریخته بیرون باباییت گفت شاید بدنش به خاطر داروها گرمی کرده و جوش زده و منم خودم رو قانع کردم اما فرداش دیدم این جوشا زیاد شده و حتی کف پات و لاله گوشت هم زده و اونجا بود که دنیا روی سرم آوار شد.حس کردم حساسیت دارویی هستش.سریع به منشی زنگ زدم و نوبت اورژانسی گرفتم.تا عصر بشه صد بار خوابوندمت و تو هر 5 دقیقه با جیغ بیدار میشدی.این مدت که تهران بودیم همش همینطوری بودی و بی خوابی هر سه تاییمون رو از پا در آورده بود.

عصر شد و رفتیم دکتر و تا شما رو معاینه کنه کلی جیغ زدی و منم بدنم بی حس بود و روی زمین نبودم.دکتر گفت بللله roseola گرفته و واگیر داره و کلی توصیه کرد.تا این رو شنیدم از شدت غصه و فکر و خیال و خستگی و نداشتن توان های های گریه کردم.دلم یک نیروی کمکی میخواست اما کسی نبود.کرمانم آنفولانزای خوکی شایع شده بود و میترسیدم مامانم بیاد و ناقل باشه و مشکلاتمون بیشتر شه.برا همین بایط مامانم رو کنسل کردیم و از مامان بابا وحید خواستیم که بیان کمکمون و مامانی و عمه مهلا چهارشنبه بلیط گرفتن.

از یکشنبه تا چهارشنبه خیلللی سخت گذشت و تو شب و روز فقط گریه میکردی و دریغ از خواب

شبا اونقد جییییغ میزدی که تا صب میبردیمت توی بزرگرا ها که بخوابی.اونقد فشار روم زیاد بود که مجددا سرماخوردگیم عود کرد.واااای که چه روزای سختی بود.بابا چند روز سر کار نرفت اما کاری از دستتمون برنمیومد و باید فقط صبر میگردیم تا دوره بیماریت طی شه.چهارشنبه مامان جون و عمه مهلا اومدن و کلی کمکمون کردن و خیییلی مامان جون زحمت کشیدن.شبا دو سه ساعت گنار گهوارت مینشستن و مدام لالایی میخوندن تا اروم بگیری و منم یکم بخوابم.نصفه شبا طبق روال هفته قبل چند بار میگذاشتیمت توی پتو و تابت میدادیم و دستامون خواب میرفت اما تا میگذاشتیم زمین بیدار میشدی و ....

خاله الهامم اومده تهران خونه پدرشوهرش اما من گفتم که اینجا نیان چون خطر داشت و ممکن بود پسرخاله هم مریض شه.و این خیلی حس بدی بود که خاله جون تهران بود و نزدیک ما اما نمیشد که ببینمش

پنجشنبه دوباره به خاطر جیغای بنفش شب قبلت با وجود خوردن کلی مسکن بردمت بیمارستان صارم و باز دکتر گفت باید طی شع.

خداروشکر نوار گوشت رو که دوستم زهراجون زحمت کشید و اومد توی خونه معاینت کرد سالم بود.و مامان زهرای مهربون به شکرانش برات شله زرد نذری بار گذاشت .

تو این مدت چند بار دیگه هم نذری دادیم و چشم به انتظار بهبودت بودیم.

خلااااااصع یکم بهتر شدیم و مامان زهرا و عمه جون یکشنبه برگشتن تربت.آخه خیلی کار داشتن و برای نامزد عمو سعید جون باید تدارک شب چله میدیدن

اما هانا جون چشت روز بد نبینه من یک مریضی وحشتناکی گرفتم تب و لرزو و اس... و اس...

روی پاهام نمیتونستم وایستم.شاید برای 45 روز بیخوابی و استراحت نداشتنم بود.دو سه بار رفتم دکتر اما....

فقط بالا می آوردم و هیچیم نمیتونستم بخورم.به تو هم باید شیر مبدادم و دیگه جونی برام نمونده بود.وااااای نمیدونی چقد بد بود.فکر اون روزا و چهارشنبه ای که بابات مطب بود و دوستام بردنم اورژانس تنم رو میلرزونه.دکتر بهم سرم داد ولی تو ازم جدا نمیشدی و بغل دوستام نمیرفتی و تو رو بزور ازم جدا کردن.نیم ساعت فقط جیییغ زدی و من زیر سرم میلرزیدم و نگران تو بودم.آخرشم دیگه طاقت نیاوردم و نصفه سرمم رو کشیدم.

 اووون شب با تمام وجودم بی کسی و تنهایی رو حس کردم و خیلی حالم خراب بود.هنوز که هنوزه از جلوی اون درمانگاه که رد میشم خاطره اون شب انم رو میلرزونه.😦

ازون جایی که کرمان آنفولانزا شیوع داشت قرار شد جمعه من و تو بریم شهر بابا تا یکم استراحت کنیم و  اقعا دیگه اوان تهران موندن و تنهایی رو نداشتیم برای همینم  باز هم بابا رو تنها گذاشتیم و تنها دلخوشیم این بود که با نبود ما بابا هم سکم استراحت کنه.چون اون طفلک هم خواب نداشت و سر کارم میرفت و غذایی هم در کار نبود!!!

و اینم عکسای دخمل مریضم که کلی هم وزن کم کرد😢😢😢

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)