هانا جونهانا جون، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 9 روز سن داره
مامان بهنازمامان بهناز، تا این لحظه: 37 سال و 6 ماه و 29 روز سن داره

هانا امید من و بابا

عاشق زندگیمم

❤❤فرشته آسمونیم هانای عزیزم به دنیا خوش اومدی❤❤

1393/11/18 21:30
نویسنده : مامان بهناز
2,180 بازدید
اشتراک گذاری

niniweblog.comniniweblog.com تولد تولد تولدت مبارکniniweblog.comniniweblog.com

خداجونمممممممممممممممم شکرت

niniweblog.comniniweblog.comniniweblog.comدختر عزیزم  خوش اومدی ی ی ی یniniweblog.comniniweblog.comniniweblog.com

 

فرشته کوچیک ما روز پنجشنبه 9 بهمن ماه 1393 ، 29 ژانویه 2015 مصادف با دوم ربیع الثانی 1436 تولد امام حسن عسکری  در ساعت 10.40 در بیمارستان فوق تخصصی یاس سپید تحت نظر دکتر حنطوش زاده با وزن 3175 گرم و قد52 سانتی متر دیده به جهان گشود وبا تولدش چشم ما رو روشن کرد و به معنای نامش روشنی چشم و من و بابا شد.

 

 

هانای قشنگم امروز که دارم برات مینویسم ده روزه که با تموم وجودم لمست کردم .آآآآآآآخ که چه حسیه این حس من.خدا جون نصیب همه این حس رو بکن

 

 

 

این ده روز اتفاقای زیادی افتاد که می خوام همش رو برات تعریف کنم.

چهارشنبه شب (هشتم بهمن )پر بودم از استرس و دغدغه.بی تاب بودم برای دیدن روی ماه تو.سرشار بودم از استرس جراحی و لحظه دیدار...

قرار بود فردا (پنجشنبه)5 صبح بریم بیمارستان  تا 7 صبح ما رو از دل من بیرون بیارن. اما یهو موبایلم ساعتای 8 شب بود که زنگ زد و  دوباره دستیار دکتر بود و ازم خواست که فردا دیرتر یعنی ساعت 9 بریم بیمارستان تا 11 عمل شم.خیلی ترسیده بودم اول فک کردم می خواد عملم رو عقب بندازه  و بگه جمعه  اما خدارو شکر که این اتفاق نیفتاد و فقط ساعتش رو تغییر داد.

خلاصه شب شد و موقع خواب.ولی من که خوابم نمیبرد.همش راه رفتم و با خدا رازو نیاز کردم.استرس داشتم.چندباری پیش بابایی زدم زیر گریه  و اونم مثه همیشه با مهربونی آرومم کردهر چند که خودش هم معلوم بود که استرس داره.باهاش تو حالت شوخی و جدی وصیت میکردم و اونم میخندید.

بالاخره صبح شد.بابا حسین و مامان زهرا اومدن و ماهم آماده شده بودیم.یکی از مامانا اسفند دود کرد و یکی دیکگه برامون قرآن گرفت.با توکل به خدا  راه افتادیم.به بیمارستان که رسیدیم تپش قلبم زیاد شده بود.رفتیم داخل و کارای پذیرش رو انجام دادیم.بیمه از بابا خواست که بره کارت بیمه من رو  سریع عکس دار کنه برا همین بابا و بابا حسین فورا رفتن بیمه و من و مامانا رفتیم توی بخش.یک پرستار اومد و من رو تنها برد توی یک اتاق و نگذاشت کسی بیاد باهام. از ترس سردم شده بود.ازم خواست که لباسام رو عوض کنم.بهم سرم زدن.فشار خون گرفتن و کلی کارای دیگه.یکی از پرستارا با همکاراش دعواش شده بود با من دعواش میومد و سر من داشت خالی میکرد.خودش بلد نبود رگ بگیره به من هی می گفت تکون نخور دیگه!!!کلی دستم رو سوراخ سوراخ کرد!!و کلی از دستم خون ریخت.مثلا بیمارستان خصوصی رفته بودم اما .......

ساعت تازه 9.5 بود ولی داشتن تند تند کارای من رو انجام میدادن و منم مدام سرفه میزدم.یهو شنیدم که گفتن مریض دکتر حنطوش رو ببرید اتاق عمل.به شوهرش هم بگید بیاد رضایت نامه رو امضا کنه ولی بابایی نبود و دنبال کارای پذیرش بود.اینقد هول بودن که حتی صبر نکردن بابا وحیدبیاد و از مامان زهرا امضا گرفتن.سریع من رو روی ویلچر نشوندن و بردن و تو هم توی دل من داشتی آخرین تکونات رو می خوردی(الهی فدات شم). دم در اتاق  با مامان زهرا(مامان بابایی) خداحافظی کردم چون نگذاشتن باهامون با آسانسور بیان.حتی نگذاشتن روبوسی کنم.مامان خودم دم در اتاق عمل خواهش کرد که وایستن تا منو ببوسه .اونقد کارا تند پیشرفت که نفهمیدم چی شد.دوست داشتم بابایی رو ببینم و ازش خداحافظی کنم ولی صبر نکردن!!نمیدونم چرا اینقد عجله داشتنniniweblog.com.

بالاخره رسیدم توی اتاق عمل.وای که چقد سرد بود.ازم خواستن روی تخت دراز بکشم.خیلی وقت بود که به پشت دراز نکشیده بودم خیلی سخت بود چون مدامم سرفه می کردم.دکتر هم توی ترافیک بود و کلی منتظر  موندم. با یک پرستار خوشکل تو اتاق تنها بودم و همش به این فک می کردم که الان همه بیرون نگرانن و فک می کنن من بیهوشم اما هیچ خبری نیست.همش به بابایی که ندیده بودم فک میکردم.یکه هو یه آقای دکتر اومد و گفت که دکتر بیهوشی هست و باتوجه به شرایط سرماخوردگیم می خواد که من رو از کمر بی حس کنه.ازم خواست تا میتونم خم شم و تکون نخورم.حس میکردم که الان به تو فشار میاد و نگران بودم ولی پرستار از پشت با دستش هولم میداد تا بیشتر خم شم.بهم هشدار داد که سرفه نکن و تکون نخور بعد دوتا آمپول زد توی کمرم.کم کم پاهام شروع کرد به داغ شدن و من که خیلی سردم بود با گرم شدن داشتم لذت میبردم.ولی دندونام از ترس و سرما داشت بهم میخوردniniweblog.com.به پرستار گفتم اما راهی نبود.بالاخره دکتر خودم اومد و بعد سلام و احوال پرسی با من و بقیه سریع شروع کرد من با استرس گفتم وای خانم دکتر من پاهام هنوز حس داره شروع نکنین و خانم دکتر از حرفم خندش گرفت و گفت نگران نباشniniweblog.com!!. سریع یک پرده سبز کشیدن جلوی چشمم.ماسک اکسیژن برام گذاشتن.چند دقیقه بعد که حرفاشون رو میشنیدم فهمیدم که جراحی شروع شده .حس می کردم شکمم رو دارن میکشن.دست دکتر رو که وارد شکمم می شد حس می کردم .داشت کم کم دردم میومد به پرستار بالای سرم گفتم که من دارم حس میکنم کمکم کن دارم درد می کشم و اونم یه تزریق کرد بهم. سرم شروع کرد به گیچ رفتن و سرم داغ شد و ضربان قلبم خیلی بالا رفت بعد یهو با کلی تکون دادن من و فشار به شکم و قفسه سینم صدای جیغت رو شنیدم

واااااااااااااای که چه لحظه ای بود.با تمام وجود بلند بلند گریه کردم و خدارو شکر کردم و برای همه که بهم سپرده بودن دعا کردمniniweblog.com.

هانای عزیزم تولد تو قشنگترین و به یاد ماندنی لحظه زندگیم بود مامانی

و تا زمانی که زنده ام فراموشش نمیکنمniniweblog.com.

خواستم که تورو بهم نشون بدم و هی سرم رو می آوردم بالا که ببینمت ولی نمیشد.گفتن داریم تمیزش میکنیم.به پرستار بالای سرم گفتم فقط برو نگاش کن ببین سالمه و اون با خنده اومد و گفت که هم سالمه هم خیلی ناناز و  کای هم مو داره! خلاصه بهم نشونت دادن  خیس بودی و در حال گریه.از گریت خوشحال بودم  و گریه می کردم چون ماه ها متتظر این لحظه بودم.خوشحال بودم که وظیفم رو خوب انجام دادم و خوب ازت مراقبت کردم.

 

تورو ازم جدا کردن و بردن توی بخش و من همون جا موندم تا دکتر بخیه هام رو بزنه.یکی دو ساعتم توی ریکاوری بودم .وقتی که در اتاق عمل اومدم بیرون اول بابا وحید رو دوربین به دست دیدم و مامان زهراهای دلواپس.بابایی تا منو دید پیشونیم رو بوسید و این قشنگترین بوسه بابا بود.niniweblog.com

بعد انتقالم به بخش در حالی که بی حسیم داشت تموم میشد و کم کم حس پاهام داشت بر می گشت کلی بهیار ریخت سرم و با داشتن اون همه درد توی شکمم ازم هی می خواستن جابه جا شم تا لباسام رو عوض کنن.وقتی که رفتن  عروسک قشنگم رو آوردن و ازم خواستن که بهت شیر بدم.وای که چقد خشکل بودی .یکم که شیر خوردی وقت ملاقات بود.بابا حسین رو که از صب توی بیمارستان باعث زحمتش شده بودیم راه دادن بیان پیش نوه گلش .بعد عمو مجید و زن عمو فریده با یک دسته گل خوشکل و شیرینی اومدن پیشمون.بابا وحیدم با یک سبد گل خوشکل و شیرینی و یک کادو برای مامانی وارد شد.بابا حسین مهربون توی گوشت اذان گفتن و اسمت رو توی گوشت نجوا کرد.

 

بعد دوستای مامان و عمه سمانه هم با سبد گل وارد شدنniniweblog.com.کلی مهمون داشتیم و تو هم آروم توی تختت لالا بودی و من با نگاه کردن بهت لذت میبردم و احساس خوشبختی میکردم.

خلاصه مامان جون بعد ساعت ملاقات همه رفتن خونه و مامان زهرا پیشم موند و قرار شد مامان زهرا(مامان بابایی)شب بیان پیشم بمونن.

همینجور که میگذشت بیحسی من داشت تموم میشد و دردم زیاد میشد و کم کم سردرد وگردن درد وحشتناکی رو حس میکردم.سرفه هام هم کلافم کرده بود و با هر سرفه شکمم درد زیادی میگرفت.اما با همه این دردا به صورت نازنینت که گاه می کردم آروم میشدم .هر دو ساعت هم به خوشکل طلای خودم شیر میدادم و با تمام وجود با لمس کردنت عشق می کردم.

شب شد و مامان زهراها جاشون رو عوض کردن و من داشتم به ساعتی که قرار بود از تخت بیام پایین نزدیک میشدم.ساعت 11 شد و من از تخت اومدم پایین و قرار شد راه برم.آآآآآآآخخخخخخخخخخ هانا جونم خیلی بد بود خیلی ولی به شیرینی داشتن گلی مثه تو می ارزید

شب رو تا صب با مامانی زهرا بیدار بودیم و من چشم بر هم نگذاشتم و نگو این استراحت نکردنا و تکون دادن سرم باعث سردرد وحشتناکم توی روزای بعد میشه که خدا نصیب هیچکی نکنهniniweblog.com

صب شد و بعد کارای ترخیص اومدیم خونمون و خونه رو با قدمهای کوچیک تو متبرک کردیم.توی خونه عمو مجید و خاله فریده منتظرمون بودن و برات اسپند دود کردن

خوش اومدی ی ی ی ی برگ گلم ، دختر خوشکلم

 

 

niniweblog.comniniweblog.comniniweblog.comniniweblog.comniniweblog.comniniweblog.comniniweblog.comniniweblog.comniniweblog.comniniweblog.comniniweblog.comniniweblog.comniniweblog.com

اینم عکس از  هانا جونم(دو روزگی) و اثر رد پای کوچولوش

 

 

 

 

 

 

 

 

پسندها (2)

نظرات (1)

ĸoѕαr
13 اردیبهشت 94 15:09
سلام خاله مهربون خوبی خاله عزیز؟ نینی نازتون چیکار میکنن؟ خدا برات نگهش داره ووووییییی چه خوشگله قربونششششش از طرف من ببوسش گلم زود زود بهمون سر بزنین عزیزم با نظرات شما من کلییییی انرژی میگیرم منتظرتونیماااا