هانا جونهانا جون، تا این لحظه: 9 سال و 2 ماه و 1 روز سن داره
مامان بهنازمامان بهناز، تا این لحظه: 37 سال و 5 ماه و 21 روز سن داره

هانا امید من و بابا

عاشق زندگیمم

تهران گردی با بابا حمید و ....

گل گلدون من سلام. سلام همه زندگی من خوشکل طلا که میگن تویی ها😊 اینجا برات میخوام یکسری از عکسای گردشامون رو با باباحمید و عسل و مامان زهاراجون که باهموم اونده بودن تهران برات بزارم عشقم.خیلی خیلی خوش گذشت.حیف که کم بود و زود گذشت کاخ گلستان                 اینم عکسای روستای برغان   کاخ سعداباد     7         ...
23 شهريور 1395

کرمان مرداد 95

دخترم.برگ گلم.نازدونه من.هانای عزیزم.تموم زندگیم.یار و همراه همیشگیم نمیدونم اسم این حس چیه! مادری ،عاشقی ، جنون' دیوانگی.وابستگی..... هرچی هست دخترم خیلی قشنگه. اره مامانی عاشق شدم عاشق برق نگاهت.عاشق صدای خنده هات.عاشق ناز و ادا و قرهای دخترونت.عاشق لبها و دهن نازت.عاشق حرف زدنای شیرینت البته عاشق که نمیشه گفت.یک جورایی دیوونتم. باهات دارم لذت دنیا رو میبرم. باید عاشق و دیووونه بود که بیخوابیها و خستگی های مفرط به چشمت نیاد. باید عاشق بود که صب تا شب دنبال یک جوجه کنجکاو بود و باهاش صد دور یا شاید هزار دور همه جای خونه رو گشت. باید عاشق بود تا روزی صدبار ببری ددر و صدبار بری سوپری و بعی/ بستنی/خرید. هزار بار کفشات رو پوشید ...
15 شهريور 1395

تموم دنیام تویی

هانا جونم  دختر قشنگم عزیز دل مادر شاید باورت نشه که .. تو شدی تموم دنیای من .شدی دار و ندار من .شدی لحظه لحظه زندگیم. اووووونقدر دوستت دارم که نمیتونم برات بگم. اصلا یک حس و حال عجیبیه. حس میکنم اگه نباشی نمیتونم نفس بکشم. وقتی که نگات میکنم و یادم میاد که تو توی دلم بودی و همون وروجک پر جنب و جوش بودی دلم ضعف میره وقتایی که خوابی زل میزنم به صورت مثل ماهت و حس میکنم خوشبخت ترین ادم روی زمینم وقتی که حرف میزنی از شدت خوشحالی پر میکشم وقتی که راه میری پرواز میکنم و میرم تو اوج اسمونا خنده های از ته دلت تموم خستگیا و دلتنگیام رو تموم میکنه. امیدوارم مادر شی و حال الانم رو درک کنی. دوستتت دارم همه امیدم ب...
25 مرداد 1395

اولین کنسرت

سلام دختر شاد و کوچولوی من قربونت برم که اینقد رقص دوست داری و اون دستای کوچولوت رو پیچ و تاب میدی.فدای اون دهن یک ذره ایت بشم که همش میگی  نانای و شونه هات رو بالا پایین میندازی. ااااآخ که چقد مییییی خوامتتتتت روزی هزار بار شکر خدارو میکنم که همچون تویی رو به من داده. ماشالا و لا حول ولا قوه الا بالله دیروز یعنی 21 مرداد 95 کنگره اپتومتری ما بود و برای اولین بار با نی نی خوشکلمون هانا خانوم رفتیم سالن همایش که هم استادا هم دوستام عروسکم رو ببینن. خداروشکر اون روز صب تا 11 خوابیدی و شارژ بیدار شدی و مثه یک ماه شدی و رفتیم. فقط اونجا طبق معمول همشششششش بغل من بودی و کمرم درد گرفته بود و زودی برگشتیم. برگشتیم تا استراحتی ب...
22 مرداد 1395

اولین مسافرت

سلام دوست  همیشگی مامان مامان دورت بگرده که اینقد برام عزیزی و شیرین بالاخره یک مسافرت بغیر از کرمان و مشهد رفتی نفس مامان. 12 خردادبا عمو و عمه و مامان زهرا رفتیم شمال محمود اباد و کلی بهت خوش گذشت و خوش سفر بودی اما از دریا میترسیدی و اصلا پا تو آب با وجود عشق زیادت به آب نگذاشتی. مامان فدات شه همنفس همیشگی من             اینم یک عکس با دوست لب دریات به نام امیرعلی.البته ناگفته نماند که اصلا با ماسه و دریا زیاد حال نکردی.       اینم شهربازی و عکساش     س         ...
23 تير 1395

آغاز راه رفتن مستقل نازدونه من و پرواز کردن من و باباش

سلام دختر نازنازی که بالاخره کوتاه اومدی😁😁 و بعد از چند ماه در 17 ماهگی راه افتادی. انگار بالاخره به این نتیجه رسیدی که کمر مامان نازی داغون شده و بهتره برای کنجکاوی بیشتر خودت مستقل راه بری و کیف کنی بعد از برگشتمون از شمال تو دیگه اصلا راه نرفتی.انگار اونجا خورده بودی زمین و ترسیده بودی و تمام زحمتهای من که اونقد پا به پات راه رفته بودم و دولا دولا از بهمن ماه کنارت پیاده روی کرده بودم هدر رفته بود. حتی دیگه یک قدمم نمیرفتی و فورا مینشستی.خیلی غصه خوردم و ناراحت بودم.واقعا اونهمه کمر درد و سرگیجه بخاطر خم بودن زیاد خیلی سخت بود اما انگار همه رشته ها پنبه شده بود. با بابا تصمیم گرفتیم که یک مسافرت کرمان بریم که هم من یکم دلتنگیم کم ...
22 تير 1395

اولین آمپول هانا خانوم

هانا خانوم نازم سلام دختر خوب و عزیز من 9 اردیبهشت ماهگرد پونزهم زمینی شدن شما فرشته اسمونی بود که کنگره چشم پزشکی مامان و بابا هم بود.برا همین سرکار نرفتیم و شما هم مهد نرفتی.یکم بیشتر از روزای دیگه خوابیدیم و بعدش رفتیم کنگره.ازونورم رفتیم یک پارک خیلی قشنگ وه توش پر از گل لاله بود و کلی کیف کردی.اون شب برنامه کنگره کنسرت اقای زندوکیلی بود و ما اومدیم خونه تا استراحت کنیم و بعدش بریم.شما مثه یک دختر خوب و حرف گوش کن خوابیدی اما خوابت برعکس همیشه یکم طولانی شد و ما کم کم داشت دیرمون میشد.8.15 پاشدی و زدی زیر گریه داشتم ارومت میکروم که کلی بالا اوردی و بعدشم پوشکت رو شدیدا..... خیلی ترسیدیم.الهی برات بمیرم که چقد ناله کردی.یکی دوبار دی...
22 ارديبهشت 1395

مهد کودک رفتن نازدونه من

سلام دختر قشنگم.سلام ماهه من.سلام همه دار و ندار من. خوبی عروسک مو فرفری من؟ خوبی دوست و رفیق من؟ مامان فدای صورت خوشکل تو بشه که شدی همدم و رفیق و هم زبونه من عزیز دل مامانی' بزار برات بگم از کابوسای شبانم.از تپشهای تند قلبم که نصفه شبا بیدارم میکرد.از اشکها و استرسام بخاطر ترس از تموم شدن مرخصیام و فکر مهد گذاشتن دردونه ام واااای هانا جونم نمیدونی مامانی که چه روزایی رو گذروندم و چقد فکرم درگیر بود.اونقد حالم بد بود که همه میگفتن هانا هم اگه به مهد عادت کنه فک کنیم تو عادت نکنی به دوریش و مهد گذاشتنش. خلاصه مامان جونم سعی کردم قوی باشم و توکل کنم بخدا.متوسل شدم به حضرت فاطمه و ازش مدد خواستم. اینم یک دوره دیگه از زندگیم بود...
22 ارديبهشت 1395

شیطونی های هانا طلای بلا

    سلام تموم زندگی من قربونت برم که اینقد واسم عزیزی. از بهمن اقدام کردی به راه رفتن.اما تا الان مستقل نشدی .منم مجبورم همش دولا دولا باهات راه برم و دستت رو بگیرم.کوتاهم نمیای و همش عاشق پله هستی و خیلی برام سخته.کمرم همش میسوزه و از درد شبا اشکم درمیاد.اما چون عاشقتم خم به ابرو نمیارم و دورتم میگردم. تهران که اومدیم کارای خونه دیگه برعهده خودم بود و دیگه بریدم.برا همین زنگ زدم ازین کمکی های راه رفتن سفارش دادم که متاسفانه تبلیع الکی بود و اصلا هم بدرد نخورد و تو هم اصلا دوستش نداشتی.     راستی وروجک من عاشق تاب شدی و برات تو خونه هم وصل کردیم و کلی باهاش حال میکنی.و باید همه عروسکات رو هم سوار ک...
22 ارديبهشت 1395